پاییز از راه می رسد
ضامن آهــو
اطلاعات کامل و جامع در باره امام رضا(ع)،حرم،مشهد و ...

نان خريد و آرام روي زين عقب موتور بست ، روي موتور نشست و آن را روشن كرد ، به روبرو خيره شده بود ، بادي ميان موهايش دويد ، برگ هاي روي زمين به اين و آن طرف مي دويدند. به راه افتاد ، چهره ي همسر مهربانش جلوي چشمش مجسم شده بود كه به او لبخند مي زد ، تبسمي بر لبانش نشست و بر سرعت موتور افزود ، به اطراف خيابان نگاهي انداخت و باز به جلواش خيره شد ، يك باره اتومبیلي به سمت چپ خيابان پيچيد و مرد دستپاچه بيش از آنكه بخواهد ترمز بگيرد با ماشين برخورد كرد ، به هوا پرت شد و با شدت به زمين برخورد كرد و ديگر چيزي نفهميد و سياهي و سياهی.

راننده با عجله پايين دويد. مرد جوان بر روي زمين افتاده بود و خون سرش آسفالت سياه را به رنگ خود درآورده بود. لحظه لحظه به تعداد جمعيت افزوده مي شد. صدايي ، مرد راننده را به خود آورد و او با سرعت به سوي تلفن دويد ، آمبولانس رسيد و پيكر خون آلود مرد جوان را درون خود جاي داد. صدايي شنيده شد ، «برادر صبر كنين حلقه ازدواجش روي زمين افتاده » و … سالن بيمارستان در ازدحام جمعيت گم شده بود ، دكتر بعد از معاينه مرد جوان دستور عكسبرداري مي دهد و بعد اتاق عمل ، زني جوان به همراه مردي ميانسال سر مي رسند صداي گريه و شيون سالن را پر مي كند و مرد جوان را به اتاق عمل مي برند. صداي تيك تاك ساعت انتظار را كشنده تر مي ساخت و مرد ميانسال درون خودش مي شكست. زن جوان چادرش را به دندان گرفته بود و نگراني از چشم هايش مي باريد و پيرزني از راه مي رسد و خودش را ميان بازوان دختر مي اندازد. اشك هايش جاري مي شود ، صداي دعا يك لحظه قطع نمي شود.

پيرمرد پشت اتاق عمل چهره ي رنگ پريده ي پسرش را نظاره مي كند ، زمان به كندي مي گذرد ، پيرمرد احساس دلشوره ي عجيبي وجودش را گرفته است. مرد جوان را از اتاق عمل بيرون مي آورند و به قسمت مراقبت هاي ويژه انتقال مي دهند. چشم هاي منتظر يك آن از روي صورت مرد برداشته نمي شود. پيرمرد به سوي دكتر مي رود و دكتر در جواب مي گويد :‌فقط دعا كنيد ، حالش خيلي وخيم است و پيرمرد دوباره مي شكند ، بر مي گردد چشم هايش با چشم هاي عروسش تلاقي مي كند و اشك هاي او را مي بيند. پرستار از اتاق بيمار بيرون مي آيد و فرياد مي زند. دكتر ، دكتر ، مريض حالش خوب نيست و دكتر به همراه چند نفر ديگر به اتاق مريض مي دوند ، و چند لحظه بعد پيكر بي جان مرد روي برانكارد به طرف سردخانه در حال حركت بود. صداي گريه و زاري سالن را پر كرده بود. پيرزني به سر و صورت مي زد ، زني در گوشه اي نشسته و باران اشك از چشم هايش جاري بود ، و پيرمرد از بيمارستان خارج مي شود. … پيرمرد در هياهو و ازدحام حرم خودش را گم كرده بود ، مي لرزيد ، گريه مي كرد ، سرش را روي ضريح گذاشته بود و مي گريست : آقا ، نوكر آستانت آمده ، من پيرمرد توي اين دنيا به جز پسرم چه كسي رو دارم؟ به عروسم رحم كن ، از خدا بخواه جوانم را به من برگردونه ، آقا به جان جوادت قسمت مي دهم.

و ديگر گريه بود اشك ، آه بود و درد ، چيزي درونش فرياد مي زد ، دست هايش ضريح را محكم گرفته بود كه چيزي شايد نوري ، درونش روشن شد. اشك هايش را با پشت دستش پاك كرد سلامي داد و آرام از ضريح رو برگرداند. به صحن كه رسيد ، باد پاييزي به صورتش خورد آفتاب كمرنگي بر گوشه اي از صحن مي تابيد و پيرمرد از حرم خارج شد.

تا به داخل سالن بيمارستان رسيد همه را خوشحال ديد ، تعجب كرد زن جوان پيش دويد و خنده كنان گفت : عمو ، مجتبي زنده شد و پيرمرد رو به قبله ايستاد ، بغض آمد و آمد و چون اشكي از چشم هاي پيرمرد بيرون زد و از لاي شيارهاي گونه اش روي دست هايش چكيد ، زن همچنان مي گفت : وقتي شما رفتيد مجتبي رو به طرف سردخانه مي بردند كه انگشت پاي او تكان مي خورد ، پرستار مي فهمد و سريع او را اتاقش بر مي گردانند دكترها جمع مي شوند و تنفس مصنوعي و … كه يك باره صداي الله اكبر به گوش مي رسد عموجان مجتبي زنده شد به خدا راست مي گم ، پيرمرد مي گريست ، سرش را تكان مي داد آرام به سينه اش مي كوبيد ، و مي گفت : قربونت برم آقا ، عنايت كردي ، لطف كردي تا آخر عمرم مديونتم.

بر گرفته از کتاب شفا یافتگان، تهیه و تنظیم: اداره کل روابط عمومی آستان قدس رضوی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : چهار شنبه 20 شهريور 1398برچسب:,
ارسال توسط حسین احمدپور مبارکه